یکبار به مدت زیادی شهید پیدا نکردیم. روز سوم شعبان بچه‌ها توقع داشتند حتماً شهید پیدا کنیم؛ ولی آنروز هیچ شهیدی پیدا نکردیم. روز چهارم شعبان از صبح تا ظهر جستجوی بچه‌ها نتیجه‌ای نداد. در آن روز که روز تولد حضرت قمر بنی‌هاشم(ع) بود، توسلی کردم، عرض کردم: آقا بعد از این همه مدت این مقر هم که به نام شماست عنایتی کنید تا ما شهدا را پیدا کنیم.

درست وقت ناهار بود سربازی را دیدم که بچه شاهرود بود و در کار آشپزی و نانوایی تبحر داشت. دیدم کیکی در دستش است گفتم این چیست، گفت کیک تولد، گفتم تولد کی، گفت تولد حضرت ابوالفضل(ع)، یک مقدار از کیک را خوردم. با بغض رو به کربلا کردم و گفتم ای آقا! توی این بیابان این طرف و آن طرف دشمن، 110 کیلومتر با شهر فاصله داریم این بچه‌ها به عشق شما کیک پخته‌اند، پس باید به آنها عیدی بدهی.

لازم به ذکر است ما در آنجا فر نداشتیم چهار حلبی را کنار هم گذاشته‌ بودیم و داخلش آتش روشن می‌کردیم و بوسیله آن غذا طبخ می‌کردیم. بچه‌ها بعد از ظهر رفتند و سه شهید پیدا کردند، از آن شب تا شب نیمه شعبان جمعاً 11 شهید پیدا کردیم از جمله شب میلاد امام زمان(عج) که سه شهید پیدا کردیم که سربندهایشان این عبارت بود یا مهدی ادرکنی(عج)، یاصاحب‌الزمان و ...

این سربندها را بچه‌ها به عنوان یادگار نگه داشتند البته تمام شهیدان را بوسیله تجهیزاتشان دفن می‌کردند در روایات هم آمده است که: «ذَمّلوهم بثیابهم» اینها را با لباس‌های‌شان دفن کنید. این شهدا فردا با همان لباس و تجهیزات محشور می‌شوند.

خلاصه بعد از مدتی 3 جانباز دو چشم نابینا با عده‌ای از اهل قلم و شعر و شاعری آمدند طلاییه. آنها گفتند چه چیز دارید که به ما هدیه بدهید. سه سربند شهداء را که در شب نیمه شعبان پیدا کرده بودیم به آنها هدیه نمودم و به آنها گفتم این مال شماست گفتم این جسم رفت و تجهیزات رفت؛ ولی این سربند را شهداء برای شما نگه داشته‌اند تا شما در چنین روزی بیائید اینجا.

یادم می‌آید گاهی شهدا را پیدا می‌کردیم در حالی که قمقمه‌هایشان پر از آب بود مانند بچه‌های گردان امام محمد باقر(ع)کاشان که به عشق ابوالفضل(ع) همه تشنه شهید شده بودند. البته ناگفتنی های دیگری هم وجود دارد که ان شاءالله در فرصت دیگری گفته خواهد شد      

راوی سردار باقرزاده

.