تازه از مرخصی برگشته بودم ،سریع با بقیه بچه ها رفتم پای کار ،هوا
بشدت گرم بود،چشمها فقط درصحرای تفتیده فکه ،سراب می دید
وبس،بیش از 4ماه بود که هرچه تلاش می کردیم شهدا خودشان را نشان
نمیدادندتا نزدیک ظهر کار کردیم وبه مقر برگشتیم .بعداز نماز ونهار بچه
هامشغول استراحت شدند،اما من بی تاب وبی قرار بودم حدود ساعت سه
ازسنگر بیرون آمدم وبه همراه یکی از دانشجویان دانشگاه امام حسین
(ع)که توی محوطه بود با امبولانس راهی محل کار شدیم ،فاصله مقر تا
محل کار 20 کیلومتر بود.بیل میکانیکی را روشن ونیم ساعتی مشغول
کندن زمین شدم ،بیل هم بدلیل شدت گرما هر نیم ساعت درجا می
زد،گرمی هوا از یک طرف،داغ کردن دستگاه هم از یک سو وپیدا نشدن
شهید حسابی کلافه ام کرده بود بی هدف گاهی با بیل دستی وگاهی
بابیل میکانیکی زمین را به صورت پراکنده کاووش می کردیم چندین بار
دستگاه را خاموش کردم تا به مقر برگردیم ولی دوباره مشغول کار می
شدیم .دلم راضی نمی شد دست خالی برگردیم